حسرت روزای با تو بودن

خاطرات روزای عاشقی... دلنوشته هام و عکسای دو نفره...

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


Alternative content


کد پیغام خوش آمدگویی

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 10791
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



☼ ☼سلام ☼ ☼

 

 

 

سلام سلام ، ستاره

کاشکی بارون بباره

از اون چشمهای نازت ، رو قلب من دوباره .

سلام سلام آسمون، کجاست یار قشنگم ؟

بهش بگو که برگرد ، دوباره پیشم بمون ....

 

 

 

 

 


خیلی وقت بود می خواستم یه جای کوچولو درست کنم و دلنوشته هام و خاطره هام و بنویسم...

 

 

یه جایی به کوچیکیِ دنیایی که توش زندگی می کنم...

 

 
اینجا می خوام از عشق زندگیم بگم از روزای آشناییمون...


از روزای کمرنگِ با هم بودنمون...

اینجا براتون دلنوشته هامو  عکسایِ دو نفره ای که دوست دارم و می زارم...

 


خوب به زودی بر می گردم با اولین پست که بیشتر با خودم ، زندگیم و تک ستارۀ قلبم آشناتون کنم...

 دوستتون دارم تا بعد

نويسنده: shiva تاريخ: شنبه 14 مرداد 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بچه ها عکس وبلاگم و نگاه کنید... :)

ممم خوب اسمش هومنِ... همونی که قراره ازش براتون بگم...

همونی که یه مدتی بود و خاطراتم و باهاش ساختم

نويسنده: shiva تاريخ: سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خاطرات من قسمت اول...

سلام به همۀ دوستای گل...

من امروز با هومنِ عزیز حرف زدم و بهش پیشنهاد کردم که با من بنویسِ...  یعنی یه قسمت من و یه قسمت هومن...

اینجوری خیلی بهتر شد ... و من خوشحالم که قراره خاطراتمون و با هم بنویسیم... http://e-lu.demiart.ru/emoticons/actions/putersmile1.gifشِکـْـــلـَکْ هآے خآنـــومے

اینم قسمت اول از خاطرات من و شروع یه زندگیِ جدید...

 

 

بر می گرده به 4 سال پیش...  سال 87...

 

 

    اون موقع من اول دبیرستان بودم...

   یه روز مثل همیشه رفتم کلاس که بهم گفتن اموزشگاه کلا متدش و عوض کرده و قراره همه آیلتس بخونن ...

   من موافقت کردم و ثبت نام کردم...

    استرس داشتم... اینکه قراره با کیا همکلاس باشم؟  من به زبان علاقه نداشتم به اجبار بابا بود که کلاس رفتم... و حالا سختم بود بخوام یه گروه دانشجوی زبان و بپذیرم... کاش با همون چند تا هم کلاسیِ قبلی بودم... این حرفی بود که همش به خودم می گفتم...

اونروز بیشتر از همیشه وسواس به خرج دادم... برای لباسام... برای آرایشم...

   بلاخره ساعت شد پنج و نیم و من باید کم کم راهی میشدم...

   مثل همیشه بابا ماموریت بود و داییم خونمون بود... من و رسوند اموزشگاه...

 دیر رسیده بودم و کلاس شروع شده بود... 

     خانم سلگی مثل همیشه کمی نصیحتم کرد که شال و کلاه نزارم و به خودم کمتر برسم و... نمی دونم چرا انقدر به من گیر میداد...

  در زدم و در کلاس و باز کردم...

  اول از همه به جایگاه استادمون نگاه کردم...

  اوه خدایا شکرت حداقل قبلا هم با این استاد بودم...

  خانم صدری با روی باز ازم استقبال کرد و دعوتم کرد تو کلاس...

   چشم چرخوندم و نگاهی سطحی به بچه ها انداختم...

   ردیفِ نگاهِ من ردیف پسرا بود...

   وقتی چشمم ازش گذشت حسی که با نگاه کردن به بقیه داشتم تو وجودم نبود ... انگار از درون  لرزیدم...

   مثل همیشه خجالت و معذب بودن... اه نمی دونم چی داشت و چی شد که تا این حد معذب شدم...

   وقتی نشستم فرصت شد که بچه های دیگه هم نگاه کنم...

   دخترا همه بزرگتر از من بودن خیلی بزرگتر...

   من برای این کلاس نبودم... شاید دلم نمی خواست که باشم...

 

 دامه دارد... شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

نويسنده: shiva تاريخ: سه شنبه 17 مرداد 1386برچسب:خاطرات, من, قسمت, اول, , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

سلامی به گرمی آفتاب برای همۀ دوستایی که به وبلاگ من سر میزنن...ஜ ஜ اینجا خاطره هایی از خودم و عشق زندگیم و براتون میزارم... همینطور دلنوشته هام و شعرای کوچیکی که خودم می گم و عکسای دو نفره ای که نظرم و جلب می کنه..ஜ ஜ

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to khiale-boodanet.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com